اي آفتاب رويت در اوج دلفروزي

شاعر : خواجوي کرماني

وي تير چشم مستت در عين ديده دوزياي آفتاب رويت در اوج دلفروزي
چون چنگم ار بسازي چون عودم ار بسوزيدر چنگ آرزويت سوزم چو عود و سازم
يا رب شب جدائي کس را مباد روزيرفتيم و روز وصلت روزي نبود ما را
تا بزم مي‌پرستان از چهره بر فروزياي شمع جمع مستان بخرام در شبستان
اي روز وصل جانان آخر کدام روزيگفتي شبي که وصلم هم روزي تو باشد
گر نيم شب در آيد خورشيد نيم ورزيدر نيم شب برآيد صبح جهان فروم
نبود چو آن سمنبر در بوستان فروزيگل گر چه از لطافت بستان فروز باشد
تا چشم نقش بين را ز اغيار بر ندوزيخواجو بچشم معني کي نقش يار بيني